تو را دوست دارم
ارسال شده در یک شنبه 11 تير 1391برچسب: , -
11:0
مرا تنها مگذار! بی تو آسمان زیبا نیست و راه رفتن ابرها به راه رفتن مردگانی
می ماند که از خوابی دیرپا برخاسته اند..
بی تو کتابها بسته می مانند و قلمها نای
نوشتن ندارند...
بی تو هیچ جاده ای به طرف افقهای روشن نمی رود و هیچ جنگلی به فکر
سبز شدن و بالیدن نمی افتد و هیچ پرنده ای بالهایش را برای پرواز آرایش نمی کند...
مرا تنها مگذار! من نمی توانم ثانیه های سرد و ساکت را به طرف فردا هل بدهم و
روی نزدیکترین درخت، قلبم را به یادگار حک کنم....
ارسال شده در شنبه 10 تير 1391برچسب: , -
9:40
گاهی در زندگی دلتان به قدری برای کسی تنگ می شود
که می خواهید او را از رویاهایتان بیرون بیاورید
و آرزوهای خود در آغوش بگیرید
شکسپیر
ارسال شده در چهار شنبه 7 تير 1391برچسب: , -
10:31
شكسپیر میگه: خیانت تنها این نیست كه شب را با دیگری بگذرانی ...
خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد !
خیانت تنها این نیست كه دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری ...
خیانت میتواند جاری كردن اشك بر دیدگان معصومی باشد!
ارسال شده در چهار شنبه 7 تير 1391برچسب: , -
10:29
آدمها
تمام آنچیزی نیستند
که درچارچوب نگاهت میگنجند...
سکوت...
ارسال شده در چهار شنبه 7 تير 1391برچسب: , -
10:12
آنقدر
فریادهایم را
سکوت کرده ام
که اگر به چشمانم بنگرید
کر می شوید…
احساس بدیست...
ارسال شده در چهار شنبه 7 تير 1391برچسب: , -
9:55
چه احساس بدیست ؛ وقتی با تمام وجودت کسی را دوست داری و او برای دیدن قلبت میخواهد دکمه های لباست را باز کند... !!!
ارسال شده در سه شنبه 6 تير 1391برچسب: , -
18:4
میگن بی گناه تا پای دار میره ولی بالای دار نمیره
ولی هیچکس به این فکر نکرده که :
تا پای دار رفتن برای یه بی گناه از صد بار بالای دار رفتن یه گناه کار زجرآور تره !!!
ارسال شده در سه شنبه 6 تير 1391برچسب: , -
17:59
تن هاي هرزه را سنگسار مي كنند غافل از آنكه شهر پر از فاحشه هاي مغزي است و كسي نمي داند كه مغزهاي هرزه ويرانگرترند تا تن هاي هرزه !!
نامه
ارسال شده در سه شنبه 6 تير 1391برچسب: , -
17:57
چقدر دلم ميخواهد نامه بنويسم
تمبر و پاكت هم هست
و يك عالمه حرف
كاش كسي جايي منتظرم بود
فروغ فرخزاد
ارسال شده در سه شنبه 6 تير 1391برچسب: , -
17:55
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تورا خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو راو من رفتم و هنوز سالهالست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد ازارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه میشد باغچه کوچک ما سیب نداشت؟
صفحه قبل 1 3 صفحه بعد